الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

از 11 آبان 80 تا 11 آبان 96

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ق.ظ

شانزده سال پیش وقتی که اصلا انتظارش نمیرفت (چون هنوز 20 روز باقی مونده بود) تنها داداشم بدنیا اومد. هرچند در اولین ساعات بدنیا اومدنش تمام شور و شوقمون به اشک و ناراحتی تبدیل شد. هنوز هم فراموش نمیکنم که با چه اشتیاقی رفتم بیمارستان که برای داداشم لباس ببرم که با اون صحنه مواجه شدم. یه بچه سفید و کوچولو روی تخت دست و پا میزد اما یکی از دستهاش... روزهای سختی بود. روزهای مریضی مامان به خاطر دادن خبر معلول بودن دست بچه اش همون موقع زایمان. روزهای بیقراری مامان و در کنارش اشک ریختن. روزهای دیدن بزرگ شدن بچه ای با هوش سرشار ولی عاجز از انجام خیلی کارهای شخصی. نا شکری نمیکنم به هر حال گذشت و امروز شانزدهمین سالروز تولد امیر عباسه. خدا را شکر که تا الان بچه‌ی خوب و سربراهی بوده و به جز درس و مدرسه سرگرم کانون پرورشی فکری و انجمن شعر و اتحادیه اسلامی دانش‌آموزی بوده.

و اما دیروز وقتی خواهرم بهم پیام داد که یکم پهلو درد دارم بهش گفتم الان میام ببرمت پیش دکتر که چکاپ کنه و اگه وقت زایمان بود بری اصفهان برای زایمان. خب خانم دکتر گفت که من فکر میکنم به همین زودی زایمان داری ولی مطمئن نیستم که اگه بری بیمارستان بستری بشی یا نه. مونده بودیم که چکار کنیم. از اونجایی که من هم اصفهان پیش دکتر خواهرم نوبت داشتم گفتم پس بهتره من همین امروز برم دکتر و تو هم بیای که خود دکتر تصمیم بگیره. خواهر دیگه ام گفت پس با هم میریم که اگه وقت زایمان نزدیک بود و بستری نکردن بریم خونه‌ی خواهرشوهرم. خلاصه اینکه دیروز بعدازظهر من و همسر و مامانم و دوتا خواهرام و پرنیان راهی اصفهان شدیم. دکتر بهش گفت تا روز یکشنبه زایمان نمیکنی اما همین امشب برو سونوگرافی رنگی و اگه مشکلی نبود یکشنبه برو برای بستری شدن. وای نمیدونید که چه صحنه‌ی بدی بود وقتی سارا از اتاق دکتر سونوگرافی اومد بیرون . چهره اش پر از استرس بود وقتی ما رو دید زد زیر گریه که میگن بچه مشکل داره. خونرسانی به مغزش صورت نمیگیره و کلا بچه چرخیده. به مطب دکتر زنگ زدیم گفتن دکتر رفته و زنگ بزنید زایشگاه. تا برسیم به ماشین که فقط گریه کردیم و نفهمیدیم چطوری رفتیم بیمارستان. اونجا بستریش کردن و گفتن صبح دکترش میاد برای عمل سزارین. حدود دو ساعتی که من اونجا بودم پا به پای مامانم فقط گریه کردم و به خدا التماس کردم که امید خواهرم رو ناامید نکنه. که بچه‌اش سالم باشه. که 11 آبانی دیگه رقم نخوره. مامان و خواهرم موندن بیمارستان و ما با پرنیان برگشتیم خونه. اما مگه استرس و نگرانی اجازه خواب میداد؟ تا صبح بشه کلی گریه و دعا کردم. از ساعت 7 صبح هم با ندا "خواهرم" در تماس بودم تا اینکه ساعت 8:20 گفتن تازه بردنش اتاق عمل. ساعت 9:30 بود که ندا زنگ زد و گفت خدا را شکر که بچه بدنیا اومد و خودم دیدمش و از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت. خدایا شکرت. ان شاالله که بچه هیچ مشکلی نداشته باشه. خدا برای هیچ پدر و مادری بچه‌ی ناقص و بیمار نخواد که خیلی سخته.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۱
الهام پرتو

نظرات  (۱)

یعنی تا برسم به آخر مطلب ، قلبم از شدت استرس داشت میومد تو دهنم. خدارو شکر الهام جان. خداروشکر مشکلی نبوده.

پاسخ:
واقعا خدا را هزار مرتبه شکر. ببخش عزیزم از اینکه باعث استرست شدم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی