الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

قضیه از پاییز پارسال شروع شد. مامانم سرما خورده بود و دکتر براش آزمایش cbc نوشته بود و جواب آزمایش تعداد گلوبول سفید رو کمی بالا نشون میداد. گفتن ممکنه از اثرات سرماخوردگی باشه و چند ماه بعد دوباره آزمایش تکرار شد و دوباره همون وضعیت .شروع کرونا بود و خیلی نمیشد توی مراکز پزشکی رفت و آمد کرد برای همین آزمایش بعدی رو حدود یک ماه پیش انجام داد و پزشک مربوطه مامان رو به متخصص خون ارجاع داد. مامانم خودش تنها رفته بود پیش دکتر و ایشون هم گفته بود غدد لنفاوی درگیر میشن و باید آزمایش های تکمیلی رو انجام بدین. جواب یکی از آزمایش ها ترس انداخته به جونمون. حالا منتظریم جواب آزمایش بعدی بیاد.وای که چه روزهای بدی رو داریم سپری میکنیم. فکرش هم بدنم رو به لرزه میندازه. دقیقه ای نیست که بهش فکر نکنم و نگم خدایا خودت بهمون رحم کن. ای خدا خودت بیشتر به حال این روزهای ما آگاهی. لطفت رو ازمون دریغ نکن. یا ارحم الراحمین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۱
الهام پرتو

این روزها شدیدا مصداق این ضرب المثل شدم. میرم روی وزنه و میبینم عدد وزنم رو به افزایشه اما هیچ حرکت مثبتی انجام نمیدم. یه جورایی انگار اراده ام رو از دست دادم. البته دلیلش رو میدونم، چون حوصله طی کردن یه دوره‌ی حتی یک ماهه رو هم ندارم که تهش مثلا 1 کیلو وزن کم کنم. توقع دارم به همین سرعت که چاق شدم به همین سرعت هم لاغر بشم. قبلا با خودم میگفتم وقتی تونستم از وزن 78 بعد از زایمان به 64 کیلو برسم، رسیدن به وزن 58 که کاری نداره اما وقتی میبینم بیش از یکساله کمترین وزنم 60.5 بوده انگار از خودم نا امید شدم. اصلا دچار یه جور خودزنی شدم که الان با وزن 63.5 به جای اینکه کمتر بخورم بیشتر گرسنه ام میشه و همش در حال خوردنم. به سلامتی با همین فرمون جلو برم خیلی طول نمیکشه که برم بالای 70 کیلو. نتیجه‌ متعاقبا اعلام میشه. D:

چند روز پیش به خواهرشوهرم که ساکن اصفهانه پیام دادم که حالا که قصد دارید بیاین خونه عروستون (میخواستیم براش کادو ببریم که لباس عزای باباش رو دربیاره) خونه ما هم بیاین. بعد از تعارفات معمول قرار شد یکشنبه شب به همراه خانواده پسرش و اون یکیی خواهرشوهرم مهمون ما باشند. برای همین یکشنبه رو مرخصی گرفتم و از صبح هم آریان رو فرستادم خونه مامانم و از خود صبح که مشغول نظافت و بقیه کارها شدم تا آخر شب که مهمونها رفتن زمین ننشستم. پذیرایی هم شامل آب طالبی و بستنی برای بدو ورود و شام هم خورشت بامیه، ته چین مرغ و چیکن استراگانوف و بعد از شام هم چای و کیک تولدی که ارغوان برای بهناز(عروسشون) به مناسبت تولدش خریده بود و میوه. خلاصه که مهمونی خوبی شد. کاش زودتر یه درمانی برای کرونای لعنتی پیدا میشد که دور هم جمع شدن ها بدون استرس و عذاب وجدان و با خیال راحت برگزار میشد. 

خب دوباره دلم داره ضعف میره ، برم ببینم توی یخچال شرکت چیزی برای خوردن پیدامیشه D:

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۰۷
الهام پرتو

دیروز صبح به اتفاق خاله ها و دایی هام رفتیم گردش بهارانه. از اون گردش های کوه و صحرایی که امسال با توجه به شیوع کرونا و مناسب نبودن آب و هوا خیلی دیرتر از هر سال رفتیم. همه جا سبز و قشنگ بود اما نه به تازگی و طراوت همیشگیش. اون محلی که قرار گذاشته بودیم بریم رو سالهای قبل هم رفته بودیم. دفعه اول که رفتیم کنار رودخونه درخت بود و جای باصفایی برای نشستن. پارسال که رفتیم خیلی از درخت ها رو بریده بودن و یکی دوتا درخت مونده بود که زیر یکی از درخت ها نشستیم. امسال که رفتیم هرچی درخت بود بریده بودن و به ناچار رفتیم توی دامنه کوه زیر برق افتاب نشستیم. منظره قشنگ بود صدای شرشر آب دلپذیر بود اما افتاب یه مقدار اذیت کننده بود.وقتی رسیدیم خونه با تن و بدن خسته و کوفته خوابیدیم و صبح با بدن خسته تر و سردرد از خواب بیدار شدیم. ولی اشکال نداره خستگیش فوقش یکی دو روز طول بکشه اما خاطرات با هم بودنمون همیشگی و موندگاره.

پی نوشت: دیروز آریان توی اون زمین نامسطح و سنگی فقط راه رفت و کنار آب و گاها توی آب بازی کرد. بچه ام انقدر ذوق طبیعت رو داشت که وقت خوابش با اینکه چشماش از خواب کوچیک شده بود ولی مقاومت کرد و نخوابید. و همینکه نشست توی ماشین بیهوش شد. شب توی خواب سرفه میکرد، امیدوارم سرما نخورده باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۵۴
الهام پرتو

چندین سال بود که حال و هوای دم عید دیگه حال و هوای قدیم ها نبود. بوی خوش عید و بهار مثل عیدهای سال‌های بچه‌گی به مشام نمیرسید. البته که بهارها با هم چندان فرقی ندارن و وضعیت زندگی آدم هست که به فصل ها و روزها بوی خاصی میبخشه. اما امسال انگار یه تلنگر شده برایمان که از هر چیزی که وجود داره و هر موقعیتی که هست استفاده‌ی کامل ببریم. به شخصه چندین بار با خودم تکرار کردم که ای کاش وضعیت مثل سال‌های قبل بود اما این بحران جدی که برای بغل کردن بچه ی دو ساله مون ترس به جونمون انداخته و هرچی میخوایم از خودمون دورش کنیم بیشتر بهمون میچسبه رو نبود. امیدوارم سال جدید با خوبی و سلامتی شروع بشه و با خوبی و سلامتی هم به پایان برسه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۰۶
الهام پرتو

خب دیماه نود و هشت هم با همه‌ی اتفاقاتی که برای ایران داشت به پایان رسید. واقعا وقتی بهش فکر میکنم اعصابم برای همه‌ی اون اتفاقات بهم میریزه. بین همه‌ی این اتفاقات هیچی بدتر و ناراحت کننده تر از علت سقوط هواپیمای اوکراینی نبود. خدایا خودت عاقبت مون رو ختم به خیر کن. خدایا خودت بهمن ماه و ماه ها و سالهای خوبی برامون بساز.

هجدهم این ماه تولد دو سالگی آریانه ولی برعکس تولد یک سالگیش که از یک ماه قبلش دنبال ایده بودم برای تزیین و حتی دسر و پذیرایی، امسال به این فکر میکنم که اصلا جشن بگیریم یا نه. آخه نگین توی همون تاریخ باید بره شمال و حتما که برای دفعه اول پرویز هم باهاش میره . ماشین رو گذاشتیم برای فروش برای همین احتمالا با اتوبوس بروند. خلاصه اینکه فعلا برنامه درستی ندارم تا ببینم چی پیش میاد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۳
الهام پرتو

سال گذشته شب یلدا ، همه‌ی خاله ها و بچه ها و نوه ها خونه‌ی مادربزرگم دعوت بودیم و مراسم شب چله اونجا برگزار شد. از اونجایی که امسال خیلی ها باید طرف همسرهاشون رو هم راضی نگه میداشتن، پنجشنبه شب رو یک ویلا خارج از شهر رزرو کردیم و همگی دور هم جمع شدیم و تا عصر جمعه در کنار هم بودیم و خیلی خوش گذروندیم.

و اما دیشب که شب یلدای اصلی بود با خواهر شوهرها و پسر خواهر شوهر منزل مادر شوهر جمع شدیم به صرف کوفته که خواهر شوهرم پخته بود و میوه و دسر که ما آماده کرده بودیم و تخمه و برنجک که اون یکی خواهر شوهر آورده بود و شیرینی و دسر که پسر خواهر شوهر آورده بودن. درسته مثل سالهای قبل آجیل آنچنانی خریداری نکردیم و خیلی ساده برگزار شد، اما همین دور هم بودن و برای چند ساعتی بدون دغدغه خندیدن به یک دنیا تشریفات و تجملات می‌ارزه. قدر این با هم بودن ها رو بدونیم. قدر وجود بزرگ ترها رو بدونیم. قدر ذوق و خوشحالی مادربزرگ ها و پدربزرگ ها رو بدونیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۴۹
الهام پرتو

بیشتر از دو ماه از زمانی که آخرین مطلب رو نوشتم گذشته، خب اتفاق خاص که متحولمون کنه که نیوفتاده ولی نوشتن همون روزمرگی ها هم دل و دماغ میخواد و البته انگیزه. خب درسته اینجا حکم یه دفتر خاطرات رو برای من داره اما همچین بدم هم نمیومد چندتا بازدید کننده‌ داشته باشه که برای نوشتن بهم انگیزه بدهند.

بگذریم

صبح امروز اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد برگ جریمه ای بود که تا 28 آبان مهلت داشت و با وجود اینکه همسر چند دفعه تذکر داده بود من فراموش کردم پرداخت کنم و الان باید دو برابر پرداخت کنیم. و اینگونه صبح مون رو آغاز کردیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۵۹
الهام پرتو

از اول تابستون برای سوم شهریور جشن تولد یک سالگی نوه‌ی خاله ام دعوت بودیم و قرار بود با خانواده‌ی مادری بریم که قسمت ما نشد و بقیه رفتند. تا اینکه دو. هفته پیش نتایج کنکور نگین اومد و آمل قبول شد و توفیق اجباری شد که سه تا خانواده بشیم( خواهر شوهرم و پسر اون یکی خواهرشوهرم) بریم سمت شمال. سفر ما از جمعه عصر شروع شد و به سمت تهران حرکت کردیم و شب رو مرقد امام موندیم و ساعت 5 صبح از جاده ی هراز رفتیم به سمت بابلسر . ساحل دوست داشتنی بابلسر منو یاد خاطرات خوش گذشته می اندازه. روز یکشنبه صبح پرویز و نگین رفتن ثبت نام و برگشتن و حرکت کردیم به سمت جنگل لاویج. چقدر جاده و جنگل قشنگ بود. شب رو نوشهر موندیم و صبح صبحانه رو یه محلی به اسم چشمه گردو خوردیم که جای باصفایی بود. بعد از اون رفتیم نمک آبرود و بعد از کلی توی صف تله کابین موندن از زیبایی های مسیر و بالای جنگل فیض بردیم. بعد از نمک آبرود شب رو رامسر موندیم و صبح به سمت رشت حرکت کردیم و ناهار رو توی یکی از پارک های رشت خوردیم و بعد از اون رفتیم بندر انزلی و یه سوییت گرفتیم و یه تنی به دریا زدیم. چهارشنبه صبح هم رفتیم قایق سواری روی مرداب که خیلی خوب و جذاب بود و بعد از اون هم یکی دوساعت رفتیم بازار منطقه آزاد انزلی که البته قیمت ها با جاهای دیگه خیلی توفیری نداشت. ناهار را دوباره توی پارک رشت خوردیم و بعد از اون رودبار از فروشگاه های لب جاده خرید کردیم و به سمت قزوین حرکت کردیم و شام رو توی یکی پارک های قزوین خوردیم . ولی چون جای پارک ماشین با پارک فاصله داشت برای خواب رفتیم ساوه و صبح حرکت کردیم به سمت شهرکرد. البته چون تفریحی اومدیم و میمه هم استراحت کردیم ساعت حدود 6 عصر رسیدیم منزل. با اینکه بیشتر زمان مون رو توی راه بودیم ولی مسافرت خوبی بود و خیلی اذیت نشدیم. در حدی که شب رو رفتیم خونه ی خواهرم و دیروز هم بعد از اینکه کلی لباس شستم و وسایل رو جمع کردم ، بعد ازظهر به دعوت خواهرم با خانواده مادری رفتیم پیر غار فارسون و تا شب اونجا بودیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۵۸
الهام پرتو

بالاخره بعد از 4 سال امام مهربانی ها من رو برای زیارت بارگاهش طلبید. چند وقت بود که دلم برای زیارت حرمش پر میکشید ولی خب قسمت نمیشد تا اینکه یه روز خاله زری پیام داد که میای بریم مشهد ؟ منم با پرویز صحبت کردم اونم گفت اگر دوست داری برو. خلاصه اینکه منو و آریان و خاله زری و مادربزرگم و خاله گلناز و شوهرش و دختر خاله ام و باباش عصر روز دوشنبه هفتم مرداد با قطار از اصفهان راهی مشهد شدیم و یکشنبه سیزدهم مرداد برگشتیم. با اینکه با وجود آریان خیلی اذیت شدم و تمام فکر و ذکرم این بود که برای آریان اتفاقی نیوفته و کلا با سفرهای قبلی زمین تا آسمون فرق داشت ولی سفر خوبی بود. همین که تونستم یک بار دیگه برم زیارت، خودش کلی ارزش داشت. امیدوارم که امام رضا شفاعت کنه و خدا حاجات همه و من رو برآورده کنه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۴
الهام پرتو

از مدتها قبل دایی ، پرویز بهش پیشنهاد داده بود که همگی به اتفاق خواهرشوهرها یه آخر هفته رو بریم گردش. اتفاقا خواهرشوهر بزرگم هفته پیش اومدن شهرکرد و قصد داشتن با هم بریم بیرون اما وقتی شوهرش شنید این هفته با دایی شوهرم قرار گردش داریم گفت ما نمیاییم. اون یکی شوهرخواهرشوهرم هم که مشکل قلبی داره یه مقدار حالش نامساعد بود و گفت ما نمیایم. و چقدر اعصاب خردیه که یک نفر برنامه بریزه و بقیه قر و اطوار بیان. چون قبلا اکثر گردش و مسافرتها رو با خواهرشوهرم اینا بودیم پرویز خیلی حالش گرفته شد و ما و خانواده دایی، پرویز پنجشنبه شب رفتیم سمت یکی از باغ‌های روستاهای سامان که کنار رودخونه بود و شب همونجا موندیم. و علیرغم اینکه قرار بود بعد از صبحانه برگردیم، تا ساعت 6 عصر موندگار شدیم. از اونجایی که برای ناهار تدارکی ندیده بودیم، گوجه و پیاز و تخم مرغ خریدیم و ناهار رو املت خوردیم که انصافا از کباب دیشبش بیشتر بهمون چسبید.اما وقتی رسیدیم خونه من یکی که مثل جنازه افتادم و دو سه ساعت بعدش فقط تونستم یکم وسایل رو جمع کنم. امروز هم بدجوری بدنم خسته ست و خوابم میاد. البته آریان هم از صبح خیلی بد اخلاق بود و به مامانم که زنگ زدم گفت که نق نق میکنه و بهانه میگیره. امیدوارم سرما نخورده باشیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۵
الهام پرتو