الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

چند روزی هست که پیش بینی بارندگی شده ولی تا الان که خبری نبوده. امروز از صبح یه ابر سیاه اومده و آسمون به شدت گرفته شده مثل دل من. از بعد از اتفاقاتی که توی پست قبلی نوشتم ، من به ظاهر آروم و بی تفاوتم اما از لحاظ روحی حال خوبی ندارم. علاوه بر اون مساله، شرایط نا مساعد مالی و امروز هم استرس برای بالا رفتن تلفات مرغها هم مزید بر علت شده که بیشتر بهم بریزم. همین الان دیگه پیش خدا لب به اعتراض باز کردم. واقعا خسته شدم از اینکه هر روز باید یه مساله و مشکلی باشه که باعث ناراحتیم بشه. برای این مرغداری هم که از بس نگران بودم و حرص خوردم مردم. خدایا اصلا ناشکری نمیکنم ولی من دیگه اون آدم پر ظرفیت قبلی نیستم. خودت میدونی با کوچکترین مساله ناراحت میشم. خدایا خودت کمک مون کن.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۵
الهام پرتو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۱
الهام پرتو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۲:۲۶
الهام پرتو
همونطور که گفتم خواهر کوچیکه روز پنجشنبه فارغ شد و مامانم و ندا تا روز جمعه ظهر که مرخص شد کنارش بودن. منکه توی این دو روز دل توی دلم نبود که هرچه زودتر سارا و پارسا کوچولو رو ببینم. تا اینکه بالاخره دیروز حدود ساعت 3 بعدازظهر رسیدن خونه. مادر شوهر خواهرم کلی قربون صدقه‌ی من رفت و گفت سارا و حسین این فسقلی رو از تو دارند. اگر اصرار نمیکردی برای بردنش پیش دکتر اصلا معلوم نبود چی پیش میاد. از قرار معلوم جواب سونوگراف این بوده که بچه توی عذابه و هرچه زودتر باید بدنیا بیاد ولی اینقدر بد منظورش رو رسونده بود که خواهر بیچاره‌ام داشت پس میوفتاد. امان از آدم‌های بی ملاحظه. خلاصه اینکه وقتی خواهرم رسید و دیدمش کلی خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم. آخه خواهر کوچیکه خیلی خیلی برای من عزیزه. وای نمیدونید که پارسا چقدر کوچولو و ریزه بود اینقدر که من اصلا جرات نمیکردم بغلش کنم. ولی مساله جالب اینکه نه تنها روز تولد امیرعباس به دنیا اومده بلکه از نظر ظاهری هم خیلی شبیه نوزادی امیرعباس بود همونطور سفید و ریزه میزه. از دیشب که برگشتم خونه تا الان چندین دفعه عکسش رو نگاه کردم و قربونش رفتم. دلم براش تنگ شده و دارم لحظه‌شماری میکنم ساعت کاری‌ام تمام بشه و برم ببینمش.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۹
الهام پرتو

شانزده سال پیش وقتی که اصلا انتظارش نمیرفت (چون هنوز 20 روز باقی مونده بود) تنها داداشم بدنیا اومد. هرچند در اولین ساعات بدنیا اومدنش تمام شور و شوقمون به اشک و ناراحتی تبدیل شد. هنوز هم فراموش نمیکنم که با چه اشتیاقی رفتم بیمارستان که برای داداشم لباس ببرم که با اون صحنه مواجه شدم. یه بچه سفید و کوچولو روی تخت دست و پا میزد اما یکی از دستهاش... روزهای سختی بود. روزهای مریضی مامان به خاطر دادن خبر معلول بودن دست بچه اش همون موقع زایمان. روزهای بیقراری مامان و در کنارش اشک ریختن. روزهای دیدن بزرگ شدن بچه ای با هوش سرشار ولی عاجز از انجام خیلی کارهای شخصی. نا شکری نمیکنم به هر حال گذشت و امروز شانزدهمین سالروز تولد امیر عباسه. خدا را شکر که تا الان بچه‌ی خوب و سربراهی بوده و به جز درس و مدرسه سرگرم کانون پرورشی فکری و انجمن شعر و اتحادیه اسلامی دانش‌آموزی بوده.

و اما دیروز وقتی خواهرم بهم پیام داد که یکم پهلو درد دارم بهش گفتم الان میام ببرمت پیش دکتر که چکاپ کنه و اگه وقت زایمان بود بری اصفهان برای زایمان. خب خانم دکتر گفت که من فکر میکنم به همین زودی زایمان داری ولی مطمئن نیستم که اگه بری بیمارستان بستری بشی یا نه. مونده بودیم که چکار کنیم. از اونجایی که من هم اصفهان پیش دکتر خواهرم نوبت داشتم گفتم پس بهتره من همین امروز برم دکتر و تو هم بیای که خود دکتر تصمیم بگیره. خواهر دیگه ام گفت پس با هم میریم که اگه وقت زایمان نزدیک بود و بستری نکردن بریم خونه‌ی خواهرشوهرم. خلاصه اینکه دیروز بعدازظهر من و همسر و مامانم و دوتا خواهرام و پرنیان راهی اصفهان شدیم. دکتر بهش گفت تا روز یکشنبه زایمان نمیکنی اما همین امشب برو سونوگرافی رنگی و اگه مشکلی نبود یکشنبه برو برای بستری شدن. وای نمیدونید که چه صحنه‌ی بدی بود وقتی سارا از اتاق دکتر سونوگرافی اومد بیرون . چهره اش پر از استرس بود وقتی ما رو دید زد زیر گریه که میگن بچه مشکل داره. خونرسانی به مغزش صورت نمیگیره و کلا بچه چرخیده. به مطب دکتر زنگ زدیم گفتن دکتر رفته و زنگ بزنید زایشگاه. تا برسیم به ماشین که فقط گریه کردیم و نفهمیدیم چطوری رفتیم بیمارستان. اونجا بستریش کردن و گفتن صبح دکترش میاد برای عمل سزارین. حدود دو ساعتی که من اونجا بودم پا به پای مامانم فقط گریه کردم و به خدا التماس کردم که امید خواهرم رو ناامید نکنه. که بچه‌اش سالم باشه. که 11 آبانی دیگه رقم نخوره. مامان و خواهرم موندن بیمارستان و ما با پرنیان برگشتیم خونه. اما مگه استرس و نگرانی اجازه خواب میداد؟ تا صبح بشه کلی گریه و دعا کردم. از ساعت 7 صبح هم با ندا "خواهرم" در تماس بودم تا اینکه ساعت 8:20 گفتن تازه بردنش اتاق عمل. ساعت 9:30 بود که ندا زنگ زد و گفت خدا را شکر که بچه بدنیا اومد و خودم دیدمش و از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت. خدایا شکرت. ان شاالله که بچه هیچ مشکلی نداشته باشه. خدا برای هیچ پدر و مادری بچه‌ی ناقص و بیمار نخواد که خیلی سخته.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۶
الهام پرتو
این روزها اتفاق خاصی رخ نداده، به جز اینکه روز چهارشنبه پرنیان برای عمل لوزه بستری شد و تا پنجشنبه صبح بیمارستان بود. پنجشنبه ظهر وقتی از سرکار رفتم خونه چون تنها بودم و همسر خونه نمیومد من هم یه غذای حاضری خوردم و چون نیت داشتم عصر برم توی بازار، از ساعت 2.5 دست به کار پختن قرمه‌سبزی شدم. عصر با خواهری قرار گذاشتم و با هم رفتیم برای خرید. از اونجایی که خواهر کوچیکه پا به ماهه خیلی نمیتونستیم بچرخیم خیلی زود خریدمون رو انجام دادیم. من یه شلوار مخمل کبریتی خیلی با مزه برای بچه خواهرم خریدم و کلی دلم براش ضعف رفت. بعد از اینکه کارمون تمام شد زنگ زدم به همسر که بیاد دنبالمون و خواهرم رو بردم خونه مون. برنجی که بعدازظهر خیس کرده بودم رو پختم و بعد از گپ و گفت و خوردن شام، خواهرم گفت احساس میکنم از صبح بچه حرکتی نکرده منم وقتی دیدم نگرانه و از اونجاییکه شوهر خواهرم راننده ماشین سنگینه و بیرون بود به همسر گفتم بلندشو سارا رو ببریم بیمارستان برای گرفتن نوار حرکتی و چکاپ قلب بچه اش. وقتی رفتیم کلینیک مامایی بیمارستان، چندتا خانم دیگه هم برای چکاپ اومده بودند. مسوول بخش با توپ و تشر با همه صحبت میکرد و همراه ها رو بیرون کرد و من حدود یک ساعت توی سالن منتظر بودم. چون کارش خیلی طول کشید من هم نگران شدم که نکنه واقعا مشکلی بوده که دیدم سارا خیلی عصبانی اومد بیرون و شاکی بود از اینکه اصلا اینجا درست و حسابی رسیدگی نمیکنن و انگار با آدم گناهکار دارن حرف میزنن. میگفت حدود 20 دقیقه بود کارم تمام شده بود ولی مسوولش نمیومد دستگاه رو از من جدا کنه. واقعا من نمیدونم بیشتر پرستارها و پرسنل بیمارستان‌ها خودشون رو چی میبینند که اینقدر با بیمارها بد رفتاری میکنند و برای هرکاری که انجام میدهند اینقدر غر میزنند و منت میگذارند. مگه غیر از این هست که در ازای کارشون حقوق میگیرند؟ بگذریم...
جمعه ظهر با همسر رفتیم خونه‌ی اون یکی خواهر برای سر زدن به پرنیان که خدا را شکر حالش بد‌نبود اما فعلا از وراجی کردنش خبری نبود. عصر هم برگشتیم خونه و تا آخر شب پای تلویزیون سریال‌های آی فیلم رو نگاه کردیم.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۱
الهام پرتو