الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

این روزها دوباره فکرمون درگیر شیوع مجدد کروناست. حدود سه هفته ست عروس خواهرشوهرم از آمریکا اومده ایران سر بزنه هفته‌ی دوم خودش و پسرش مریض شدن و کل خانواده ی خواهر شوهرم رو درگیر کردن. از اونجایی که دیروز قرار بود بره آبادان پیش خانواده اش و هفته بعد هم برمیگرده آمریکا روز پنجشنبه و جمعه  همگی خونه‌ی ما جمع بودن و گفتن ما دیگه دوره رو رد کردیم و خوب شدیم. ولی از دیروز خود خواهر شوهرم که میگفت من قصر در رفتم هم به شدت مریض شده، الان بهش زنگ زدم وقتی صدای بی حالش رو شنیدم تمام استخونای بدنم درد گرفته. احساس مریضی بهم دست داده. من ناراحتیم برای خودم نیست، از مریضی آریان و مامانم میترسم. امیدوارم به خیر بگذره. هر چند همون پنجشنبه شب خواهرشوهر کوچیکه این جمله رو گفت و آخر شب همسرش به خاطر شرایط قلبیش بیمارستانی شد و یکی دو روز هم بستری بود. من نمیدونم کی میشه که خیالمون راحت باشه از اینکه دور هم جمع بشیم. دو سال و نیمه که کلا به خاطر این وضعیت همه از هم بریدن اگه یه شرایط این شکلی هم پیش بیاد باید با ترس و لرز و کلی حرف و حدیث باشه. خدایا افسردگی گرفتیم ها نمیشه یه جوری بشه کلا برگردیم به شرایط قبل؟ نه مریضی باشه نه ترس از بغل کردن و بوسیدن اطرافیانت باشه نه تمام این شرایطی که کرونا بوجود آورد؟ خدایا تو بخوای میشه ها. اگه تو بخوای میتونی کاری کنی بلایای طبیعی و غیر طبیعی نباشه، غم نباشه، مرگ بی موقع آدم ها نباشه، ظالمانی که مسبب خیلی از شرایط الان ما هستند نباشن. خدایا تو فقط خیر و خوبی برامون بخواه دیگه همه چیز حله.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۵
الهام پرتو

وجود آدم همیشه برای هر آغازی پر است از احساسات ضد و نقیض. مثل ترس،استرس،آشفتگی و در عین حال اشتیاق و هیجان و امروز آغاز چهل سالگی برای من پر بود از همین احساسات گنگ

چهل سالگی برای هرکسی معنی جداگانه ای داره،برای یکی دوره‌ی کمال و پختگی و برای دیگری افتادن در سراشیبی عمر.

با این وجود معنی عام چهل سالگی یعنی اتمام دوره‌ی پر شور و شر جوانی و پایان خیلی از فرصت های طلایی.

میگن سن عدده،دل باید جوون باشه و برای هر کاری ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست.

بله درسته ولی اینها همگی مفهوم خوش بینی و امید به زندگی و آینده ست. آدم هر چقدر هم دلش جوون باشه و موج مثبت داشته باشه،حالت چشم ها و چهره اش به بیست سالگی برنمیگرده و اینها همه حسرته. نه برای از دست رفتن حالت چشم و قیافه که برای از دست رفتن توان و وقت و حوصله ای که زوالش،مثل چهره، توی چشم نیست

نه ناامیدم و نه ناشکر. سعی کردم با روی خوش به استقبال چهل سالگی بروم اما سالهایی که از عمرم گذشته دیگه گذشته و برنمیگرده هرچند که پر بوده از پستی و بلندی هایی که بعضی‌هاش واقعا کمرشکن بود ولی با این حال گذشت‌شون باعث حسرته. چون خیلی از وقت هاش بی استفاده طی شد و رفت. 

پی نوشت: کپشن مربوط به پست اینستا در روز تولدم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۱۲:۲۶
الهام پرتو

امروز بیست و دو روز از شروع قرن جدید میگذره هرچند که هنوز بین علما اختلاف هست که قرن جدید 1400 شروع میشه یا 1401 ولی به هرحال هرچی که هست ان شاالله که پر از خیر و خوشی و سلامتی باشه. هرچند که من از همون هفته های اول درگیر دکتر بودم. درد شکم و پهلو و انجام سونو و مشخص شدن داشتن سنگ کلیه و میوم رحم و کرونای آریان که الحمداالله خیلی سخت نبود و به خیر گذشت و الان هم درگیری خودم . عجب ویروس بد بدن و چغریه. حالا مثلا این نوع سبکه وای به انواع دیگه ش. یه روز خوب خوبم یه روز مثل الان سر درد و آبریزش شدید و عطسه. البته ما که تست ندادیم ولی چون بعد از آریان،پارسا و سارا مریض شدن و تست سارا مثبت شد،احتمال میدم برای ما هم کرونا باشه. خلاصه اینکه به خاطر این ویروس دید و بازدید های عید نصف و نیمه مونده و نتونستیم یه گردش درست و حسابی بریم. بنابراین امیدوارم امسال ما مصداق ضرب‌المثل سالی که نکوست از بهارش پیداست نباشیم   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۴۴
الهام پرتو

اینجا که مخاطب ثابت و همیشگی نداره ولی خب گاهی مینویسم که هم یادگاری بمونه برای خودم و هم اینکه اگه کسی گذرش افتاد خیلی سوت و کور نباشه.

توی این دو سال که از شیوع کرونا میگذره، به این نتیجه رسیدیم که واقعا چقدر خیلی جاها قدر خیلی چیرها رو ندونستیم. اولینش روزهای بدون اظطراب و استرس از بیماری، اگه یه روز بهمون میگفتن یه زمانی میرسه که مردم از عطسه و سرفه ی همدیگه هم میترسن شاید خنده مون میگرفت. یادم میاد من و خواهرهام بچه که بودیم هر وقت سرما میخوردیم مادربزرگ و خاله ها میومدن عیادت و برامون لیمو شیرین میووردن، خب البته تا قبل از کرونا دیگه این نوع عیادت ها نبود اما خب کسی هم اینطوری از یه آدم سرما خورده فرار نمیکرد.

از دیروز تا حالا پرویز سرما خورده که البته نوعش معلوم نیست ممکن هم هست کرونا امیکرون باشه خدایی نکرده ولی همین سرما خوردگی کلی نگرانی برای من ایجاد کرده که اولا خود پرویز مشکلی براش پیش نیاد یا  آریان دچار نشه یا خودم مریض نشم ( که البته یه مقدار سرد درد و گوش درد رو دارم) و به مامانم انتقال ندم یا اینکه خواهرم و شوهر و بچه هاش که شب قبلش خونه شون بودیم یه وقت مریض نشن. یا مادر شوهر پیرم مریض نشده باشه. پس بنابراین برای دفعه صد هزارم توی این دو سال لعنت به کرونا.

خب این از گزارش روزانه

یه کم برم عقب تر و از اواخر آذر بنویسم

روزی که پرویز زنگ زد گفت بهناز( عروس خواهر شوهرم ) حالش بد شده الان توی آی سی یو هست . من زنگ زدم به شوهرش وقتی گفت نه حال خوبی نداره خیلی براش ناراحت شدم

اون روز و دو روز بعدش کارمون شده بود دعا که خدایا این زن جوون رو ناکام نذار. اما خب مصلحت خدا انگار چیز دیگه ای بود و دوتا بچه ی 17 و 11 ساله اش بی مادر شدن. واقعا غیر قابل باور بود این اتفاق اما خب شد و شرایط زندگی خواهر شوهرم و خانواده اش رو تغییر داد. خواهر شوهر و شوهرش چون ساکن اصفهان بودن مجبور شدن بیان خونه پسرش زندگی کنن. آرمان که محل کارش تهرانه مجبوره کل مسوولیت بچه ها رو گردن مامانش بندازه و بره. از یه طرف غم از دست دادن همسرش و از طرفی فکر بچه ها،‌خیلی منزویش کرده . از استوری هایی که میذاره میشه فهمید چقدر از درون داره نابود میشه ولی خب غیراز ارسال یه جمله ی خدا بهت صبر بده کاری نمیشه براش کرد.

این روزها انقدر مرگ های با علت و بی علت جوون ها زیاد شده که آدم توی بدترین شرایط اقتصادی هم جرات شاکی شدن از خدا رو نداره. دعای این روزهامون فقط شده که خدایا هیچ بچه ای رو بدون سایه ی پدر مادر نذار و داغ هیچ بچه ای رو توی هر سن و سالی که هست به دل پدر و مادرش نذار. الهی آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۰۶
الهام پرتو

من اومدم. هشت ماه از اینکه چیزی ننوشتم گذشته اما فکر که میکنم واقعا چیز جدیدی برای گفتن ندارم. با اینکه همیشه دلم میخواست اینقدر قوی و هدفمند بودم که مثلا بعد از این مدتی که اومدم از کارها و پیشرفت هایی که داشتم کلی حرف بزنم اما حیف که به جز روزمرگی و روز و شب رو طی کردن واقعا حرف جدیدی ندارم. در کل شرایط زندگی ام تغییر خاصی نداشته ،شوهرم همخونه ی بدی نیست و خدا را شکر بدون اصطکاک چندانی زندگی میگذرونیم. واقعیتش اینه که مدتیه حال خودم خوب نیست، و همین حال بدم از من یه زن بیحال و تنبل و غر غرو و یه مامان خشن که دایم درحال جیغ و داد و گاهی کتک زدن بچه ست ساخته.میدونم که خیلی از اخلاق های بدی که بچه ام داره باعث و بانیش خودمم اما واقعا کاری از دستم برنمیاد. شاید بگید برو پیش روانشناس ولی راستش احساس میکنم حتی مشاور و روانشناس هم به درد من نمیخوره. چون من از طریق دنیای مجازی خیلی متن ها و ترفندهای تربیت بچه و بایدها و نبایدها رو بلد شدم اما عالم بی عمل را چه حاصل؟

یک هفته پیش بعد از مدتها با مامان و سارا(خواهر کوچیکه)‌ و زن عمو هام بصورت زنونه رفتیم خونه ندا(اون یکی خواهرم)‌که توی یکی از شهرستان های اطراف هستن. عصر تا شب توی باغ شون بودیم و خب طبیعتا بچه ها کلی بازی کردن و شب هم چون شوهرخواهرم شیفت شب بود، خونه خواهرم موندیم و تا 3 صبح بیدار بودیم. صبح هم تا بچه ها بیدار بشن یه چرخی توی بازار زدیم. خب البته که ما توی این مدت شیوع کرونا هیچ وقت بدون ماسک بیرون نرفتیم و تا جایی که شده رعایت کردیم. خلاصه اینکه پارسا پسر سارا همون روز گوشه یکی چشم هاش قرمز شد و آریان هم حالت سرماخوردگی پیدا کرد. من همون شب که برگشتیم خونه شروع کردم به درمان با داروهایی که توی خونه داشتم فردای اون روز که جمعه بود دیگه علایم سرماخوردگی شدید شد ولی روز شنبه بهتر شد اما من برای احتیاط بیشتر عصر یکشنبه پیش متخصص اطفال بردم که گفت همون داروها که دادی خوب بوده و خدا را شکر مشکل خاصی نیست. اما قرمزی چشم پارسا خیلی بیشتر شد و هردو چشمش رو درگیر کرد و قطره هایی که دکتر نوشته بود افاقه نکردن. روز یکشنبه خود سارا هم چون علایم خفیفی داشت سرکار نرفت و بعد از تست مثبت مشخص شد کرونا داره و پارسا رو فرستاد خونه مادربزرگش. ولی دیشب گویا بچه تب کرده و تا دم صبح طول کشیده و سارا با ترس و نگرانی پیام داد که بچه ام تب کرده و خیلی ناراحت از این بود که ای کاش مهمونی نیومده بودم. خلاصه اینکه من هم از دیروز تا الان خیلی استرس دارم که نکنه منم درگیرم و خودم خبر ندارم؟ اینقدر هم توی شرکت کار دارم که باید تا آخر تیر و موعد ارسال اظهارنامه انجام بشن که واقعا جرات تست دادن رو ندارم.

میخوام بگم با یه بیرون رفتن میخواستیم مثلا حالمون رو خوب کنیم که یک همچین استرسی به جونمون افتاد که تا هفته دیگه هم ادامه داره. ان شاالله که بلا از همه دور باشه و این مساله هم به خیر بگذره

ممنون از دوست خوبم دلآرام عزیز که انگیزه ای ایجاد کرد برای نوشتن این پست

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۱
الهام پرتو

بچه که بودم وقتی کتاب تاریخ رو میخوندم که نوشته بود دوران قدیم پادشاهان ظالم بودند و مردم توی فقر و تنگدستی زندگی میکردند و سلسله ها عوض میشدن و باز هم پادشاهان ظالم روی کار میومدن که همه هم نالایق بودن و به فکر مردم نبودن و جهل و فقر و بیماری بیداد میکرد، با خودم میگفتم خدا را شکر که ما توی اون دوران نبودیم. جنگ عراق رو پشت سر گذاشته بودیم اما من انقدر بچه بودم که میگفتم خدا را شکر کشورم انقدر پر قدرته که با اینکه همه دنیا باهاش دشمن هستند ولی تونسته عراق را شکست بده. اما یکم بزرگتر که شدم و معنی گرانی و طبقه ضعیف جامعه را درک کردم، تازه متوجه شدم که چقدر بدشانس بودیم که توی این دوران و کلا توی این کشور بدنیا اومدیم. هیچ وقت دنبال این نبودم که مهاجرت کنم چون نه شرایطش رو داشتم و نه جسارتش رو. اما دلخوش بودیم که شاید یه دولتی روی کار بیاد که تمام سختی و گرونی و شرایط بد اقتصادی رو بشوره ببره. اما زهی خیال باطل. اینقدر دزد و باند و مافیا توی این کشور جمع شده که منجی عالم هم بیاد کاری نمیتونه انجام بده. این جنگ بیولوژیک هم که شده قوز بالا قوز. اینقدر ذهن مردم درگیر این بیماری شده که مشکلات اقتصادی به چشم نمیاد و عرصه برای جولان‌دهی یه عده که نه خدا را میشناسند و نه به فکر مردم هستند باز شده. یه روز قیمت گوشت و مرغ دو برابر میشه یه روز روغن خوراکی رو از بازار جمع میکنن یه روز داروهای حیاتی رو قاچاق میکنن و هیچکس هم زورش نمیرسه. خدا خودش عاقبتمون رو به خیر کنه و قدرتی بده که بتونیم از پس این مشکلات بربیایم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۰:۰۷
الهام پرتو

داشتم پست قبل رو میخوندم از نوشته های خودم گریه ام گرفت اونجا که نوشتم میترسم بابا رو الکی مرخص کرده باشن

فردای روزی که مرخص شد دوباره بردیم بیمارستان، بستری شد و با تست کرونای مثبت رفت بخش کرونایی ها معلوم نشد بعدش چرا بدتر شد و دو سه روز هم توی آی سی یو بود و عصر روز پنجم شهریور.........

چقدر که غریب بودی بابا، چقدر که مظلوم بودی، چقدر که خاکسپاری غم‌انگیزی داشتی بابا....

بابام انقدر مظلوم رفت که حتی وقت نکردیم درست و حسابی براش عزاداری کنیم، مامانم مریض شد هرچقدر میبردیمش دکتر بدتر میشد که بهتر نمیشد.

بالاخره خودم با نسخه یه دکتر بی ربط بردمش سیتی اسکن از ریه اش چون هیچ کدوم از اون دکترها براش سیتی اسکن ننوشتن. سیتی اسکن رو که دکتر دید تشخیص داد که هرچه زودتر باید بستری بشه چون ریه اش خیلی درگیر کرونا شده. وای که چقدر سخت بود و سخت گذشت اون لحظه که اینو شنیدم. تا اینکه مامان بهتر بشه مردیم و زنده شدیم. تازه داشتیم یه نفس راحت از بهبودی مامان و اینکه دیگه داره مرخص میشه میکشیدیم که پسر عموی سی ساله ام با حال بد بخش آی سی یو بستری شد و فرداش تمام کرد . خدایا چه روز و شب سختی بود، توی بیمارستان پیش مامان بودم، توی دلم عزاداری میکردم برای پسر عموم ولی باید ظاهرم رو شاد نگه میداشتم که مامانم چیزی متوجه نشه.

وای خدا از روز خاکسپاری. وای از حال و روز عروس عموم. چقدر که این دوتا عاشق هم بودن. چقدر که همیشه این دوتا در حال خندیدن بودن. نمیدونم غصه‌ی ناکامی خودش رو بخورم یا غصه ی بی پدر شدن پسرهای سه ساله و هشت ماهه اش رو.

گذشت اما بدترین تابستون عمرم بود امسال. غم فوت بابا. نگرانی برای مامان. دلتنگی برای بچه ام که یک ماه آواره ی خونه‌ی پسر عمه و عمه هاش شده بود و غصه ی فوت پسر عموم.

خدا را شکر میکنم که مامانم حالش بهتره. اما به خاطر شرایطی که داشتیم یه ترس لعنتی برای مامانم توی وجودم هست. خدایا مامانم رو به خودت میسپارم. خدایا سایه اش رو بالای سرمون حفظ کن.

خدایا بذار با خیال راحت بدون هیچ ترسی خاطرات بابام رو به یاد بیارم و براش اشک بریزم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۰
الهام پرتو

دیروز بابا از بیمارستان زنگ زد که امروز مرخص میشم و دفترچه بیمه ام رو بیارین دکتر دارو بنویسه. من هم در کمال تعجب که مگه حالت خوب شده رفتم بیمارستان. به دکتری که داروها رو توی دفترچه نوشت گفتم مگه بدون سیتی متوجه میشن آمبولی جذب شده؟ گفت نه. گفتم پس روی چه حسابی مرخصش کردن؟بدون اینکه جواب درستی بگیرم اومدم توی محوطه. خلاصه دیدم تا پرونده بره حسابداری دو ساعت وقت هست. برای همین رفتم کلینیک تنفسی که دکتر برام تست کرونا بنویسه. تمام اون دو ساعت وقت رو توی صف گرفتن قبض و نوبت دکتر بودم. به دکتر گفتم من سوزش گلو و تنگی نفس دارم برام تست بنویس. گفت نمیخواد. گفتم کرونا دارم؟ گفت نه برو رعایت کن فقط و ماسک بزن. بعد برگشتم بیمارستان و رفتم برای تسویه حساب. فاکتورش حدود یک میلیون و صد شده بود . رفتم مددکاری که تخفیف بگیرم گفت خانم سه شب آی سیو بوده که هزینه آزادش میشه شبی یک میلیون و 4 شب هم ایزوله بوده. منم عصبانی شدم که اون اتاق توی اورژانس که پر از گند و کثافت بود رو میگی آی سی یو؟ یه اتاق سه تخته که هیچ شباهتی به اتاق آی سی یو نداشت. گفتم کدوم اتاق ایزوله؟ اونجا مثلا ایزوله بود که هرکی میومد هرکی میرفت؟ یعنی اگه گفته بودن نرخ خدمات عادی این شده انقدر اعصابم خرد نمیشد. تازه منت هم سرم بود که چون کرونا داشته (که اصلا معلوم نشد واقعا کرونا بوده یا نه) 180000 تخفیف میدیم وگرنه از صد هزار بیشتر تخفیف نداریم. منم گفتم اگه کرونا بوده و دکتر از روی سیتی اسکن این تشخیص رو داده، خیلی بیجا کردن که الکی سه شب به قول خودتون توی آی سی یو نگه داشتن که جواب تست های کرونا بیاد. گفتم تاوان به گدایی افتادن بیمارستان رو که ما نباید بدیم. خلاصه که کلی حرف زدم اما کو گوش شنوا و کو مسوولی که به این اعتراضات رسیدگی کنه. حالا تمام اون مسایل به درک من ترسم از این هست که بابا را الکی مرخص کرده باشن. چون صبح میگفت توی سینه ام خیلی درد داره و تیکه های خون میاد بالا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۱
الهام پرتو

مرداد ماه رو با استرس از بیماری ای که توی آزمایشات مامان نشون داده بود شروع کردیم. درگیر و دار آزمایشات و راضی کردن مامان برای انجام آزمایش مغز و استخوان بودیم که حال بابا بد شد. از درد زیر بغل سمت راستش شروع و شد و چندیدن روز توی خونه با حال بدش گذشت ولی راضی به این نمیشد که بره بیمارستان. تا اینکه بالاخره عصر سه شنبه با اصرار زیاد، پرویز و مامان بردنش بیمارستانهای مختلف و آخر هم ارجاعش دادن به بیمارستان پایه کرونا و تا نزدیک صبح کار بستریش طول کشید. روز چهارشنبه رو مرخصی گرفتم و رفتم بیمارستان. توی این چند روز بعد از کلی آزمایش و سیتی اسکن متوجه شدن که ریه آمبولی شدید کرده ولی با توجه به اینکه دو دفعه تست کرونا گرفتن و منفی بود باز هم فرستادنش بخش بیماران مشکوک به کرونا. دیروز که رفتم برای جابجایی خیلی ترسیدم. بابام بیچاره هم خیلی استرس و ترس داشت. میگفت من چیزیم نیست چرا منو آوردن اینجا که کرونا بگیرم؟ به دکتری که ارجاع داده بود اون بخش اعتراض کردم گفت از نظر من سیتی ریه اش خیلی مشکل داره و درگیره و من جواب تست رو قبول ندارم. گفتم آخه دوبار تست گرفتین یعنی هر دو دفعه کاذب بوده؟ اون لحظه واقعا نمیدونستم چیکار کنم. از یه طرف ترس از اینکه نکنه با رفتن توی اون بخش دستی دستی باعث بشیم دچار کرونا بشه از طرف دیگه وجود آمبولی که دکتر گفته خدا نکرده خطر مرگ داره براش. دیگه بالاجبار راضی شدم ببرنش توی بخش. از دیروز حالت چشم های پر از ترس و استیصال بابام توی اون لحظه جلو چشممه.از اونجایی که دیگه موندن پیش بابا و مراقبت ازش واقعا جایز نبود و خودش گفت اینجا نمون اومدم خونه و شب در حد 10 دقیقه بهش سرزدم. ولی از صبح دلشوره ی عجیبی دارم. فکرهای جوراجور به ذهنم میرسه. اینکه نکنه بابا واقعا کرونا داشته و اگه اینطور باشه مامان درگیر نشده باشه. یا اینکه نکنه کرونا نیست و با این کار باعث بشن دچار بشه و با این وضعیت ریه چی پیش میاد اون‌وقت؟ خودم هم که توی گلوم دچار سوزش شده با اینکه تا حد ممکن رعایت میکنم ولی نگرانم نکنه دچار بشم؟ اون وقت با وجود آریان چه اتفاقی میوفته؟

خدایا خودت یه گوشه نظری بکن که تمام این بحران‌ها به خوبی طی بشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۸
الهام پرتو

خدایا نمیدونم چی بگم ولی تو خودت از دلم خبر داری میدونی الان که دارم به پهنای صورتم اشک میریزم ازت چی میخوام. خدایا اصلا لازم به گفتن من نیست چون خودت میدونی ما چقدر به مامان وابسته ایم، میدونی اگه مامان نباشه ما هیچیم هیچ. خدایا التماست میکنم خدایا خواهش میکنم حالا حالاها سایه مامانمون رو روی سرمون حفظ کن. خدایا ما رو با بیماری مامانم امتحان نکن. خدایا من کم میارم. خدایا خدایا خدایا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۶
الهام پرتو