الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

من اومدم. هشت ماه از اینکه چیزی ننوشتم گذشته اما فکر که میکنم واقعا چیز جدیدی برای گفتن ندارم. با اینکه همیشه دلم میخواست اینقدر قوی و هدفمند بودم که مثلا بعد از این مدتی که اومدم از کارها و پیشرفت هایی که داشتم کلی حرف بزنم اما حیف که به جز روزمرگی و روز و شب رو طی کردن واقعا حرف جدیدی ندارم. در کل شرایط زندگی ام تغییر خاصی نداشته ،شوهرم همخونه ی بدی نیست و خدا را شکر بدون اصطکاک چندانی زندگی میگذرونیم. واقعیتش اینه که مدتیه حال خودم خوب نیست، و همین حال بدم از من یه زن بیحال و تنبل و غر غرو و یه مامان خشن که دایم درحال جیغ و داد و گاهی کتک زدن بچه ست ساخته.میدونم که خیلی از اخلاق های بدی که بچه ام داره باعث و بانیش خودمم اما واقعا کاری از دستم برنمیاد. شاید بگید برو پیش روانشناس ولی راستش احساس میکنم حتی مشاور و روانشناس هم به درد من نمیخوره. چون من از طریق دنیای مجازی خیلی متن ها و ترفندهای تربیت بچه و بایدها و نبایدها رو بلد شدم اما عالم بی عمل را چه حاصل؟

یک هفته پیش بعد از مدتها با مامان و سارا(خواهر کوچیکه)‌ و زن عمو هام بصورت زنونه رفتیم خونه ندا(اون یکی خواهرم)‌که توی یکی از شهرستان های اطراف هستن. عصر تا شب توی باغ شون بودیم و خب طبیعتا بچه ها کلی بازی کردن و شب هم چون شوهرخواهرم شیفت شب بود، خونه خواهرم موندیم و تا 3 صبح بیدار بودیم. صبح هم تا بچه ها بیدار بشن یه چرخی توی بازار زدیم. خب البته که ما توی این مدت شیوع کرونا هیچ وقت بدون ماسک بیرون نرفتیم و تا جایی که شده رعایت کردیم. خلاصه اینکه پارسا پسر سارا همون روز گوشه یکی چشم هاش قرمز شد و آریان هم حالت سرماخوردگی پیدا کرد. من همون شب که برگشتیم خونه شروع کردم به درمان با داروهایی که توی خونه داشتم فردای اون روز که جمعه بود دیگه علایم سرماخوردگی شدید شد ولی روز شنبه بهتر شد اما من برای احتیاط بیشتر عصر یکشنبه پیش متخصص اطفال بردم که گفت همون داروها که دادی خوب بوده و خدا را شکر مشکل خاصی نیست. اما قرمزی چشم پارسا خیلی بیشتر شد و هردو چشمش رو درگیر کرد و قطره هایی که دکتر نوشته بود افاقه نکردن. روز یکشنبه خود سارا هم چون علایم خفیفی داشت سرکار نرفت و بعد از تست مثبت مشخص شد کرونا داره و پارسا رو فرستاد خونه مادربزرگش. ولی دیشب گویا بچه تب کرده و تا دم صبح طول کشیده و سارا با ترس و نگرانی پیام داد که بچه ام تب کرده و خیلی ناراحت از این بود که ای کاش مهمونی نیومده بودم. خلاصه اینکه من هم از دیروز تا الان خیلی استرس دارم که نکنه منم درگیرم و خودم خبر ندارم؟ اینقدر هم توی شرکت کار دارم که باید تا آخر تیر و موعد ارسال اظهارنامه انجام بشن که واقعا جرات تست دادن رو ندارم.

میخوام بگم با یه بیرون رفتن میخواستیم مثلا حالمون رو خوب کنیم که یک همچین استرسی به جونمون افتاد که تا هفته دیگه هم ادامه داره. ان شاالله که بلا از همه دور باشه و این مساله هم به خیر بگذره

ممنون از دوست خوبم دلآرام عزیز که انگیزه ای ایجاد کرد برای نوشتن این پست

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۳:۳۱
الهام پرتو