از چند هفته پیش برای این چند روز تعطیلی که گذشت نقشه ها کشیده بودم . روز چهارشنبه تصمیم گرفتم پنجشنبه رو هم مرخصی بگیرم و بچسبونم به اون سه روز که بتونم نقشه هام رو عملی کنم. با خودم گفتم پنجشنبه رو کلا اختصاص میدم به گردگیری اتاقم و کمد لباسی رو میریزم بیرون و مرتب میکنم. صبح پنجشنبه که از خواب بیدار شدم به قول دوست عزیزم "نیمه جدی "دچار فراخالسلطنگی حاد بودم در حدی که فقط تونستم گوشتی که آماده کرده بودم رو چرخ کرده و بسته بندی کنم و کشوهای لباسم رو مرتب کنم و بقیه روز رو به نگاه کردن فیلم و خواب بگذرونم. روز دوم تعطیلات رو هم دربست خونه مامانم بودم و به اتفاق رفتیم منزل عمهی بابا به صرف روضه و آش و این صوبتا. روز تاسوعا رو هم صبح خونه مامان دعوت بودیم به صرف کله پاچه و تا ظهر اونجا بودیم و بعد هم به اتفاق همسر کل بعدازظهر رو خوااابیدیم. شب خواهر شوهر جان منزل مادرشوهر بود و شب رو اونجا گذروندیم و بعد از اون به علت اینکه من و همسر خوابمون نمیومد گردوهایی که همسر روز قبل چیده بود رو پوست گرفتیم و تا ساعت 3 تی وی نگاه کردیم و بعد از دو ساعت خوابیدن ساعت 5 رفتیم دنبال مادرشوهر که رفته بود منزل یکی از اقوام برای پختن حلیم نذری. ساعت 6 هم رفتیم منزل خواهر شوهر و از خواب بیدارشون کردیم . بعد از خوردن حلیم برگشتیم منزل و تا 10.5 خوابیدیم و بعد از اون یه چرخی توی خیابون زدیم . از اون همه نذری که پخش میشد یه دونه هم نصیب ما نشد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه و از غذاهایی که توی یخچال بود خوردیم. بعدازظهر صله ارحام به جا آوردم و رفتم منزل مادربزرگ و تا غروب اونجا بودم بعد هم رفتیم سرخاک برادرشوهرم برای مراسم شام غریبان و بعد از اون هم خوابیدم تا صبح. تعطیلاتی که اون همه نقشه براش کشیده بودم هم تمام شد. درست مثل روزهای عمرم که یکی پس از دیگری در حال رفتن هستن. میترسم از روزی که به آخرش برسم و مثل همین تعطیلاتی که گذشت حسرتش رو بخورم از اینکه نتونستم نقشه هام رو عملی کنم و به بطالت گذروندمش.
حدود یک سال پیش، همسر تصمیم گرفت به جز شغل خودش یه کار جدید شروع کنه، برای همین با شراکت خواهرزاده اش یک مرغداری اجاره کردن و با بردن مقداری سرمایه شروع بکار کردن. در ابتدای کار بعلت اینکه مرغداری مذکور هیچ امکاناتی نداشت مجبور شدن همهی سرمایه خودشون رو صرف تجهیز کردن محل کنند. دوره ی اول هم با توجه به تبلیغ های خواهرزاده همسر(آرمان) جوجه بلدرچین خریداری کردند و پرورش دادند. از زحمت و دردسرهایی که به خاطر بی تجربگی داشتن که بگذریم، بازار خیلی خیلی بد بلدرچین توی استان ما باعث شد که کل سرمایه هدر بره. دفعه ی بعد تصمیم گرفتند که مرغ پرورش بدهند ولی از اونجایی که محل مرغداری خیلی هزینه بر بود مرغ هم سودی عایدشون نکرد و مجبور شدن یه مرغداری مجهزتر اجاره کنند، الان بعد از گذشت 4دوره پرورش مرغ و بدست آوردن تجربه ،هنوز هم به سوددهی نرسیدن. امروز حساب کتاب دوره ای که چند روز پیش تمام شد رو انجام دادیم . از فروش این دوره فقط تونستیم بدهی های عمده رو پرداخت کنیم و سود که هیچ، هرجور حساب میکنیم مقداری هم بدهکار میمونیم. این دوره به جز اینکه همسر کلا شغل اصلی رو رها کرد و همه وقتش رو صرف مرغداری کرد، یه جورایی جلوی آرمان و همسرش حیثیتی محسوب میشد، چون دوره های قبل آرمان بی حساب کتاب جلو میرفت و بیش از اندازه همسر و بچه ها ش رو میبرد مرغداری که از اونجایی که مرغ به بیماری خیلی حساسه ، آخر دوره مرغ مریض میشد و کلی تلفات میداد. برای همین همسر این دوره اختیار کامل رو بدست گرفت و اجازه رفت و آمدهای متفرقه رو به کسی نداد و کلی هم تلاش کرد که مرغ به تلفات نیوفته ولی با این همه نشد که نشد. من خیلی امیدوار بودم که حتما به سوددهی میرسیم و حالا که نشده خیلی بهم ریخته و ناراحتم. از یک طرف دشمن شاد شدیم و از طرف دیگه همسرم کل تابستون رو برای کار اصلی خودش از دست داده. با این وضعیت اصلا نمیدونیم ادامهی این کار و شراکت خوبه یا نه.
از بعد از ازدواج خیلی کم پیش اومده که بریم تفریح و گردش و یا مسافرت. نه اینکه همسر یا من اهلش نباشیم نه، ولی شرایطش خیلی پیش نیومده. پنجشنبه ظهر که از سر کار رفتم خونه، نگین به باباش گفت که فردا صبح میخواد با مادربزرگش بروند اصفهان خونهی عمه بزرگهاش. منم به آقای همسر پیشنهاد دادم چطوره شب خودمون ببریمشون و فردا برگردیم. پنجشنبه شب رو اصفهان بودیم و از اونجایی که قرار بود جمعه شب یه مقداری از مرغها به فروش برسه، عصر جمعه خودمون دوتایی برگشتیم خونه. شب هم چون تنها بودم تا وقت برگشتن همسر رفتم خونهی مامانم. هفته ای که گذشت از نظر جسمی خیلی سرحال نبودم و معده ام به شدت اذیتم میکرد. اضافه وزنم هم که دیگه بدجوری روی اعصابمه. اینقدر که با اینکه خونه مون کلی به نظافت احتیاج داره ولی اصلا اعصاب و حوصلهی کار کردن ندارم. توی شرکت با دیدن کارهای تلمبار شده و توی خونه از دیدن خونهی کثیف دچار عذاب شدم. کاش یا زیزی گولو میومد یا غول چراغ جادو و همهی کارهای منو انجام میداد.
یکی از معایب ازدواج این هست که دیگه اختیار زمانی که به خودت اختصاص میدی دست خودت نیست. دیروز عصر دختر خاله ام یک دور همی زنونه راه انداخته بود. خاله ها و دو تا عروس خاله و من و خواهرام و دو تا از دوستان. خب از اونجاییکه کلا در سیستم خانواده ما مهمونیها دیر موقع شروع میشه ، ساعت 6 شروع مهمونی بود و تا یکم صحبت کردیم و عصرانه خوردیم ساعت 8.30 بود و من باید برمیگشتم خونه. چون آقای همسر قبل از اینکه برم مهمونی میپرسید کی برمیگردی،برای همین با وجودی که دلم میخواست توی تولدبازی دختر خاله ام شرکت داشته باشم اما ترجیح دادم که زودتر برگردم . مخصوصا اینکه مادر شوهرم هم مهمان داشت و حتما دیر رفتن من حرف و حدیث خودش رو بدنبال داشت. میدونید؟ شاید من با حفظ تعادل به هر دو تا مهمونی رسیدم اما انگار یه چیزی ته ذهنم منو اذیت میکنه و اون اینکه آزاد نیستم. شاید اگر همسرم هم روی ساعت برگشتنم حساس نبود من خودم همون ساعت برمیگشتم اما تفاوتش این بود که من با رضایت کامل برگشتم خونه نه به خاطر دور بودن از عواقب دیر برگشتن.
یه اخلاق بدی دارم که خودم هم ازش بدم میاد و اون اینکه کلا دقیقه نودی ام . انگار نوعی بیماری دارم که حتما باید کارهام رو توی آخرین فرصتی که دارم انجام بدم. خودم هم میدونم کار کردن توی دقیقه نود چیزی جز استرس و اعصاب خردی نداره ولی درس عبرت نمیشه. خیلی هم تلاش کردم که این عادت بد رو ترک کنم ولی بی فایده است. بیشترین جایی که این اخلاقم نمود کرده توی کارم هست. هیچ وقت نشده مثلا آخر اردیبهشت اظهارنامه مالیاتی و دفاتر و ... آماده باشن و من خرداد و تیر یک نفس راحت بکشم. همین الان که این پست رو مینویسم کلی کار تلمبار شده دارم که به جای انجام دادن نشسته ام و نگاه شون میکنم. حتی دوربینی هم که بالای سرم نصب کردن هم کاری از پیش نبرده. واقعا خسته شدم
الان یه مدته هر روز خدا من مریضم. هفته ای حداقل دو یا سه روز که گلاب به صورت تون تهوع دارم و دل درد. هر وقت هم که معده و رودهام مشکلی نداره سرگیجه دارم. همهی این مشکلات هم از چند هفته پیش با خوردن مقدار کمی باقالی پخته شروع شد. برای دل درد که چندتا دکتر عمومی و متخصص رفتم و یه سری دارو هم خوردم اما با تمام شدن دارو روز از نو و روزی از نو. برای سرگیجه هم از اونجایی که گوش سمت راستم هم درد میکرد به متخصص گوش و حلق و بینی مراجعه کردم و بعد از معاینه و گرفتن نوار گوش معلوم شد که گوش هایمان هیچ مشکلی ندارند . اینقدر این حال بدی ام طولانی شده که اکثر خانومای فامیل تجویز کردن که حتما باردار هستی و خودت نمیدونی و حتی جالبتر اینکه بعضی ها هم میگن باردار هستی و نمیخوای به ما بگی. خلاصه این قضیه رو اینقدر گفتن تا خودم هم که مطمئن بودم که باردار نیستم به شک افتادم که نکنه واقعا اینها بهتر از من میدونن D: و مجبور به چکآپ شدم و البته که جواب منفی بود. از دیروز هم کل سیستم بدنم بهم ریخته. دیشب موقع خواب از شدت سردرد گریهام گرفته بود. واقعا که بدتر از مریضی خستگی از درد و مریضی هستش. از خدا میخوام که نعمت سلامتی رو از هیچکس نگیره و هرچه زودتر تمام بیماران شفا بگیرن.