الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

الفبای ناخوانای احساس

یک قلم، دفتری هزار برگ و یک دنیا حرف، از کجا آغاز کنم که من با تو آغاز شدم ای خدای خوبم.

گاهی وقت‌ها یه اختلالاتی توی سلامتی آدم رخ میده که بدجور آدم رو غافلگیر میکنه. چند روزی بود بطور وحشتناک خارش شدیدی توی نافم ایجاد شده بود. اوایل فکر میکردم باید یه چیز عادی باشه و خود بخود خوب بشه. اما بعد از چند روز متوجه شدم که به جز خارش ترشحاتی هم از نافم خارج میشه و همین قضیه نگرانم کرد و مجبور شدم برم دکتر که برام آنتی بیوتیک و سونوگرافی نوشت. یکی دو روز رفتن به سونوگرافی رو به تاخیر انداختم ولی امروز وقتی دیدم اوضاعم بدتر شده  ساعت 9 صبح رفتم یه مرکز سونوگرافی وقتی دفترچه رو دادم به منشی گفت که سقف پذیرش بیمه مون برای امروز تمام شده و باید هزینه‌ی آزاد پرداخت کنی، با تعجب پرسیدم یعنی چه سقفش تمام شده؟ گفت یعنی روزانه تعداد محدودی با بیمه ویزیت میشن. منم زیر لب غرولند کردم و اومدم بیرون. خب مگه نه اینکه هر جایی با یک بیمه قرارداد داره باید هر تعدادی رو که مراجعه میکنن ویزیت کنه؟ پس این مسخره بازی دیگه چیه؟ خیلی عصبانی شدم از این قانون های من درآوردی و اومدم جای دیگه نوبت گرفتم و سونو رو انجام دادم. دکتر گفت توده ای دیده نمیشه اما نافت عفونت کرده. آخه مگه ناف هم عفونت میکنه؟ بخدا پدرم دراومده این چند روز سوزش و خارش بدی داره. تصمیم گرفتم آنتی بیوتیک ها رو تمام کنم اگر بهتر نشدم دوباره برم دکتر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۶:۰۵
الهام پرتو

اواخر هفته‌ی پیش وضعیت مرغداری بحرانی شد و همسر مجبور شد حدود 72 ساعت دائما اونجا بمونه. از اونجاییکه مسافت هم زیاد بود من هم نمیتونستم برم بهش سر بزنم و برای اولین بار حدود 3 روز همسر رو ندیدم. اعتراف میکنم که دلم براش خیلی تنگ شد. اما مطمئنم اگر این دوری قبل تر ها پیش میومد اصلا نمیتونستم طاقت بیارم چون اون وقت ها من آدمی بودم که وقتی از سر کار برمیگشتم خونه و ماشین همسر رو دم در میدیدم از خوشحالی بال درمیآوردم اما حالا چی.... بگذریم.

چهارشنبه از صبح احساس میکردم اصلا حالم خوب نیست. تمام بدنم درد میکرد و نمیتونستم بشینم برای همین ظهر مرخصی گرفتم و یکراست رفتم خونه مامانم و تمام بعدازظهر رو خوابیدم. ندا و بچه هاش هم اونجا بودن و چون شوهرش شب کار بود شب رو میموندن و منم چون همسر نبود برای دومین دفعه بعد از ازدواج موندم خونه‌ی مامانم. نمیدونم چه حکمتی هست که آدم بعد از 100 سال هم که از خونه پدری بره باز هم وقتی برمیگرده اونجا احساس غریبی نمیکنه

روز پنجشنبه وقتی داشتیم توی گروه فامیل شوهر چت میکردیم، متوجه شدم که سه شنبه شب دختر خواهر شوهرم توی راه برگشت به خونه یه ماشین سر میخوره و  به ماشینش که کنار اتوبان پارک بوده میخوره و  چون خودش پشت فرمون بوده یکم دچار آسیب دیدگی میشه. همین موضوع بهانه ای شد که جمعه ظهر ما و خواهر شوهر دیگه ام بریم اصفهان خونه‌ی خواهر شوهر برای عیادت دخترش. این طور که تعریف میکرد واقعا خیلی به خیر گذشته بود چون ارغوان میگفت از توی آینه دیدم که اون ماشین چطوری منحرف شد و اول خورد توی گاردریل و بعد اومد سمت ماشین من، برای همین دستم رو جلوی صورتم گرفتم و دراز کشیدم روی صندلی، ولی با این حال یکی ار دندونای جلوییش شکسته بود و لبش هم پاره شده بود. اما باز هم خدا را شکر که اتفاق بدتری نیوفتاد.

ظهر تا عصر اصفهان بودیم و چون همسر باید میرفت مرغداری، همون عصر برگشتیم سمت خونه و من به همسر گفتم منو ببره خونه خواهرم ، که البته با کمی غرولند که خودت با ماشین خودت برو و من عجله دارم  منو برد خونه سارا و آخر شب اومد دنبالم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۶:۰۰
الهام پرتو
چند روزی هست که پیش بینی بارندگی شده ولی تا الان که خبری نبوده. امروز از صبح یه ابر سیاه اومده و آسمون به شدت گرفته شده مثل دل من. از بعد از اتفاقاتی که توی پست قبلی نوشتم ، من به ظاهر آروم و بی تفاوتم اما از لحاظ روحی حال خوبی ندارم. علاوه بر اون مساله، شرایط نا مساعد مالی و امروز هم استرس برای بالا رفتن تلفات مرغها هم مزید بر علت شده که بیشتر بهم بریزم. همین الان دیگه پیش خدا لب به اعتراض باز کردم. واقعا خسته شدم از اینکه هر روز باید یه مساله و مشکلی باشه که باعث ناراحتیم بشه. برای این مرغداری هم که از بس نگران بودم و حرص خوردم مردم. خدایا اصلا ناشکری نمیکنم ولی من دیگه اون آدم پر ظرفیت قبلی نیستم. خودت میدونی با کوچکترین مساله ناراحت میشم. خدایا خودت کمک مون کن.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۵
الهام پرتو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۱
الهام پرتو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۹۶ ، ۱۲:۲۶
الهام پرتو
همونطور که گفتم خواهر کوچیکه روز پنجشنبه فارغ شد و مامانم و ندا تا روز جمعه ظهر که مرخص شد کنارش بودن. منکه توی این دو روز دل توی دلم نبود که هرچه زودتر سارا و پارسا کوچولو رو ببینم. تا اینکه بالاخره دیروز حدود ساعت 3 بعدازظهر رسیدن خونه. مادر شوهر خواهرم کلی قربون صدقه‌ی من رفت و گفت سارا و حسین این فسقلی رو از تو دارند. اگر اصرار نمیکردی برای بردنش پیش دکتر اصلا معلوم نبود چی پیش میاد. از قرار معلوم جواب سونوگراف این بوده که بچه توی عذابه و هرچه زودتر باید بدنیا بیاد ولی اینقدر بد منظورش رو رسونده بود که خواهر بیچاره‌ام داشت پس میوفتاد. امان از آدم‌های بی ملاحظه. خلاصه اینکه وقتی خواهرم رسید و دیدمش کلی خودم رو کنترل کردم که گریه نکنم. آخه خواهر کوچیکه خیلی خیلی برای من عزیزه. وای نمیدونید که پارسا چقدر کوچولو و ریزه بود اینقدر که من اصلا جرات نمیکردم بغلش کنم. ولی مساله جالب اینکه نه تنها روز تولد امیرعباس به دنیا اومده بلکه از نظر ظاهری هم خیلی شبیه نوزادی امیرعباس بود همونطور سفید و ریزه میزه. از دیشب که برگشتم خونه تا الان چندین دفعه عکسش رو نگاه کردم و قربونش رفتم. دلم براش تنگ شده و دارم لحظه‌شماری میکنم ساعت کاری‌ام تمام بشه و برم ببینمش.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۲۹
الهام پرتو

شانزده سال پیش وقتی که اصلا انتظارش نمیرفت (چون هنوز 20 روز باقی مونده بود) تنها داداشم بدنیا اومد. هرچند در اولین ساعات بدنیا اومدنش تمام شور و شوقمون به اشک و ناراحتی تبدیل شد. هنوز هم فراموش نمیکنم که با چه اشتیاقی رفتم بیمارستان که برای داداشم لباس ببرم که با اون صحنه مواجه شدم. یه بچه سفید و کوچولو روی تخت دست و پا میزد اما یکی از دستهاش... روزهای سختی بود. روزهای مریضی مامان به خاطر دادن خبر معلول بودن دست بچه اش همون موقع زایمان. روزهای بیقراری مامان و در کنارش اشک ریختن. روزهای دیدن بزرگ شدن بچه ای با هوش سرشار ولی عاجز از انجام خیلی کارهای شخصی. نا شکری نمیکنم به هر حال گذشت و امروز شانزدهمین سالروز تولد امیر عباسه. خدا را شکر که تا الان بچه‌ی خوب و سربراهی بوده و به جز درس و مدرسه سرگرم کانون پرورشی فکری و انجمن شعر و اتحادیه اسلامی دانش‌آموزی بوده.

و اما دیروز وقتی خواهرم بهم پیام داد که یکم پهلو درد دارم بهش گفتم الان میام ببرمت پیش دکتر که چکاپ کنه و اگه وقت زایمان بود بری اصفهان برای زایمان. خب خانم دکتر گفت که من فکر میکنم به همین زودی زایمان داری ولی مطمئن نیستم که اگه بری بیمارستان بستری بشی یا نه. مونده بودیم که چکار کنیم. از اونجایی که من هم اصفهان پیش دکتر خواهرم نوبت داشتم گفتم پس بهتره من همین امروز برم دکتر و تو هم بیای که خود دکتر تصمیم بگیره. خواهر دیگه ام گفت پس با هم میریم که اگه وقت زایمان نزدیک بود و بستری نکردن بریم خونه‌ی خواهرشوهرم. خلاصه اینکه دیروز بعدازظهر من و همسر و مامانم و دوتا خواهرام و پرنیان راهی اصفهان شدیم. دکتر بهش گفت تا روز یکشنبه زایمان نمیکنی اما همین امشب برو سونوگرافی رنگی و اگه مشکلی نبود یکشنبه برو برای بستری شدن. وای نمیدونید که چه صحنه‌ی بدی بود وقتی سارا از اتاق دکتر سونوگرافی اومد بیرون . چهره اش پر از استرس بود وقتی ما رو دید زد زیر گریه که میگن بچه مشکل داره. خونرسانی به مغزش صورت نمیگیره و کلا بچه چرخیده. به مطب دکتر زنگ زدیم گفتن دکتر رفته و زنگ بزنید زایشگاه. تا برسیم به ماشین که فقط گریه کردیم و نفهمیدیم چطوری رفتیم بیمارستان. اونجا بستریش کردن و گفتن صبح دکترش میاد برای عمل سزارین. حدود دو ساعتی که من اونجا بودم پا به پای مامانم فقط گریه کردم و به خدا التماس کردم که امید خواهرم رو ناامید نکنه. که بچه‌اش سالم باشه. که 11 آبانی دیگه رقم نخوره. مامان و خواهرم موندن بیمارستان و ما با پرنیان برگشتیم خونه. اما مگه استرس و نگرانی اجازه خواب میداد؟ تا صبح بشه کلی گریه و دعا کردم. از ساعت 7 صبح هم با ندا "خواهرم" در تماس بودم تا اینکه ساعت 8:20 گفتن تازه بردنش اتاق عمل. ساعت 9:30 بود که ندا زنگ زد و گفت خدا را شکر که بچه بدنیا اومد و خودم دیدمش و از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت. خدایا شکرت. ان شاالله که بچه هیچ مشکلی نداشته باشه. خدا برای هیچ پدر و مادری بچه‌ی ناقص و بیمار نخواد که خیلی سخته.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۶
الهام پرتو
این روزها اتفاق خاصی رخ نداده، به جز اینکه روز چهارشنبه پرنیان برای عمل لوزه بستری شد و تا پنجشنبه صبح بیمارستان بود. پنجشنبه ظهر وقتی از سرکار رفتم خونه چون تنها بودم و همسر خونه نمیومد من هم یه غذای حاضری خوردم و چون نیت داشتم عصر برم توی بازار، از ساعت 2.5 دست به کار پختن قرمه‌سبزی شدم. عصر با خواهری قرار گذاشتم و با هم رفتیم برای خرید. از اونجایی که خواهر کوچیکه پا به ماهه خیلی نمیتونستیم بچرخیم خیلی زود خریدمون رو انجام دادیم. من یه شلوار مخمل کبریتی خیلی با مزه برای بچه خواهرم خریدم و کلی دلم براش ضعف رفت. بعد از اینکه کارمون تمام شد زنگ زدم به همسر که بیاد دنبالمون و خواهرم رو بردم خونه مون. برنجی که بعدازظهر خیس کرده بودم رو پختم و بعد از گپ و گفت و خوردن شام، خواهرم گفت احساس میکنم از صبح بچه حرکتی نکرده منم وقتی دیدم نگرانه و از اونجاییکه شوهر خواهرم راننده ماشین سنگینه و بیرون بود به همسر گفتم بلندشو سارا رو ببریم بیمارستان برای گرفتن نوار حرکتی و چکاپ قلب بچه اش. وقتی رفتیم کلینیک مامایی بیمارستان، چندتا خانم دیگه هم برای چکاپ اومده بودند. مسوول بخش با توپ و تشر با همه صحبت میکرد و همراه ها رو بیرون کرد و من حدود یک ساعت توی سالن منتظر بودم. چون کارش خیلی طول کشید من هم نگران شدم که نکنه واقعا مشکلی بوده که دیدم سارا خیلی عصبانی اومد بیرون و شاکی بود از اینکه اصلا اینجا درست و حسابی رسیدگی نمیکنن و انگار با آدم گناهکار دارن حرف میزنن. میگفت حدود 20 دقیقه بود کارم تمام شده بود ولی مسوولش نمیومد دستگاه رو از من جدا کنه. واقعا من نمیدونم بیشتر پرستارها و پرسنل بیمارستان‌ها خودشون رو چی میبینند که اینقدر با بیمارها بد رفتاری میکنند و برای هرکاری که انجام میدهند اینقدر غر میزنند و منت میگذارند. مگه غیر از این هست که در ازای کارشون حقوق میگیرند؟ بگذریم...
جمعه ظهر با همسر رفتیم خونه‌ی اون یکی خواهر برای سر زدن به پرنیان که خدا را شکر حالش بد‌نبود اما فعلا از وراجی کردنش خبری نبود. عصر هم برگشتیم خونه و تا آخر شب پای تلویزیون سریال‌های آی فیلم رو نگاه کردیم.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۱
الهام پرتو
من همیشه با مهمونی دادن یهویی مشکل داشتم. یعنی اصلا تصور اینکه عصر برم خونه و یکی سرزده بخواد برای شام بیاد خونه‌مون برام سخته. بعد از عید زن دایی همسر چندین مرتبه ساعت 5 یا 6 عصر پیام میداد که شب هستین ما بیایم خونه تون منم هر دفعه یه بهانه میوردم. واقعا برام سخته که مثلا ساعت 5 عصر بخوام تدارک یه مهمونی برای شب رو ببینم. معمولا هم مهمونی ها رو میذارم برای روزهای تعطیل که از صبح خونه باشم که البته همون وقت هم که شروع میکنم دوباره مهمون ها که میان من همش سرپا و توی آشپزخونه‌ام. نه اینکه بخوام بگم پذیرایی های آنچنانی میکنم و سفره‌هام همیشه هفت رنگه نه، خودم کلا توی پخت پز کندم و پرحوصله. انگار غذای هول هولکی بهم نمیچسبه. برای همین هم هست که حتی برای خودمون هم هفته‌ای چند بار بیشتر آشپزی نمیکنم. دیروز خواهر شوهر و همسرش رفته بودن اصفهان و بچه هاشون رو گذاشته بودن خونه مادرشوهرم. منم فکر کردم که خوبه الان که نیستن و میدونم تا از اصفهان میان وقت آشپزی دارم من شام بپزم و بیان خونه‌ی ما. (فکر میکنم یکی از دلایل عقب افتادن من از کارهام همین زود شام خوردن شوهر خواهرشوهره). خلاصه اینکه از ساعت 4.5 که از سر کار رفتم خونه دست بکار شدم. بعد از پاک و خیس کردن برنج، شروع کردم به گردو شکستن و تدارک برای پختن فسنجون. ساعت 6:15 مادر شوهرم زنگ زد به دخترش که گفتن ما تازه از مطب دکتر اومدیم بیرون. منم گفتم خب پس هنوز وقت دارم. آب برنج رو گذاشتم و سریع یه جارو کشیدم و یه دوش هم گرفتم و تا ساعت 7 برنج رو دم کردم. ساعت 8 شب خواهر شوهر اینا رسیدن (که اگه اصفهان نبودن این زمان تقریبا دیگه موقع برگشتنشون به خونه شون بود.) من هم که غذام آماده بود ،ساعت 8:20 سفره پهن شد و شام خورده شد. بدون اینکه کسی بخواد برای دیر آماده شدن غذا با شوخی بهم متلک بندازه . اتفاقا خیلی هم تعریف کردن از طعم فسنجون با گوشت کله گنجشکی. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۲۳
الهام پرتو
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۴
الهام پرتو